20 سالم که بود تازه وارد بازارکار شده بودم؛بین بحبوحه کارها همیشه وقتی آخر شب میرسیدم خونه به فردا و کارهای روز بعد فکر میکردم اما گوشه ذهنم تصویری از آینده داشتم که بیزینس خودمو راه انداختم، تیم خودمو دارم و برای رویاهای خودم تلاش میکنم.
کم کم یک ایده توی ذهنم جون گرفت. تصویر کاملش روز به روز گوشه ذهنم تکمیل تر میشد و از تصور تحقق این رویا پر انگیزه تر از قبل تمام سعیمو میکردم، میدونستم که دارم قدم به قدم به رویاهام نزدیک میشم و آغاز این رویا شش سال پیش رقم خورد در کافه کتاب پارک ملت
مشهد درست وقتی که ...